چنان ازموده ام بخت خود در این دیار
که شاهنامه ها هم
پا به پای عریانی وجودم
سر به عصیان گاشته اند
یک دلِ سیر گویمت
گرچه ناشنوا بوده ای
دریغ و درد
که من هرچه باشم در هر دیاری
رخت و بار تنهایی راتا کران دلتنگی به خود اویزان دارم
ای ادم ها دریغ از حروف تکراری رابطه ها
ای ادم ها مدیونیم به ساعت هایی که می گذرد
به نگاه هایی که از هم دریغ می کنیم
و یک روز
اسمان به ما می خندد
و رهایی دیگر
معنی ازادی نمی دهد
ادم ها،ای ادم ها
گرچه تنها سفر کرده ام سال ها
گرچه "احساس"خشکیده است در دلتان
چون رطبی از گرما
دلگیرم...چقدر دلگیر
که سهم اندکم از این دنیا
پیاله ای از احساس هم نبوده است
10/5/89