Friday, September 25, 2009

13

اسودگی هایم را کنار بگذار
خستگی دوا ندارد
قریحه ی یک عبای نازکم بر تن
پوست و گوشت و خون ندارد
این حضور پاپی خاطرات
این همه نیاز
افتاب لب بامم کرده است
مدانی ای دوست
زندگی بی تو ماندن ندارد


14

یک صدا
یک افق
در گوشم نجوا می کنند
باخته ای ای زن
تو را قبیح می خوانند
ای وای
ای داد از لحظه هایی که می روند و من
زیرشان له شدهام
من همان قبیحه ی
نازک ارای گل بر سر
لب این کوچه بم بست
لب این تشنگی حریصانه ی تو
با همین نام ها
روزگار میگذرانم
میدانم
میدانم
می ایی
می ایی

Monday, September 7, 2009

12

12
ترس
ازنبود واژه ای برای گفتن
شانه ای برای تکیه
نرم نرمک وجودم را فرا می گیرد
ترس
به ازای تک تک روزهای سپری شده بدون حضور تو
از خواستنی ترین ارزوها
در محفل باد ها اویزان
ترس
حضور تنها یک صدای تکراری
سکوت اتاق
و پنجره ای که تار عنکبوت بسته است
وجودم را نشانه گرفته است
ترس
از وخیمی قدرت گریه
فسون پاییز
و نبود چتر تو!
یعنی این بار خیس خواهم شد؟
می ترسم
به خدا می ترسم

Saturday, September 5, 2009

11

11

نه به عاشقانه هایت شک بردم

نه به قلب پر از رنج تو

حتی اگر واژه گانم مسیر چشمانت را نپیمایند

حتی اگر زمانی برای ارمیدن

کنار دغدغه های تنهایی نباشد

از پشت سرت ایینه ات را دیدم

وقتی که خواب بودی

شکاندمش

اکنون دیر غصه نخواهی خورد

دیگر مرا نمی بینی

همان تقدیر مقدری که در دل داشتیم

نه دست های تو خائن اند

نه چشم های من دروغ گو

همین حس بودنت

شایعه ها را گریزاند

باور از عمق وجود تو

روی تنم باران ریخت

نه عزیز دل من

خواب نیستم

من رویای لحظه های غریب تنهایی تو ام

من عاشقا نه ای از عاشقانه های وجود توام

و تا ان جا که نفس هایم اجازه دهد

"دوستت دارم" را در زندگیمان میگنجانم

Friday, September 4, 2009

10

10

از راه رسیده ای

دستت را می گیرم

تمام تنت خاکی شده است

نگفته بودی تنهایی خاکت کرده است

زیر چتر من

یک لقمه نان و ریحان گیر می اید

اگر دستانت را به من ببخشی

قول می دهم

واژه ها

اتقال این همه حرف

پشت ان بغض معنا دار

به حکم جاری شوند

با من بنشین

با من بیارام

دست تو اینک دست من است

دیگر خاکی نیستی

قول می دهم

تنهایت نگذارم!

13/6/88

9


9

انگشتر من سبز است

بهاری است پیش از خزان

مهر سال های تیعید

شوق جوانی ها اسیری ها

انگشتر من ناب است

خوشه ای زرین از محبت

گلوبندی از صداقت

ماه مهربان...

انگشتر من

خطوط باریک اندیشه ام است

نبض لحظه ها ذاتی دلربا

انگشتر من بی بدل چون کهربا

پایه اش ریشه اش

حس بودنش

حس داشتنش

انگشتر من عاشقانه ای مبتلاست

انگشتر من سبز است

حدیدی از شکاف اسمان

هدیه ی سال های بی نشان

تقدیر نامه ای بی زبان

یک یار همزبان

13/6/88

8

8

عمق وجودم

پوستین روز بر تن کرده است

و گلاویز شدن

انتظارو انتظار

سر مشق امروز شده است

بنویسید

اب بابا نان

عشق وفا جان

بی دغدغه انوار خورشید را از تن می کنم

روی صندلی چرخدارم می نشینم

چه زود فراموش شد

قدم زدن زیر باران

دفتر مشق هایم را ورق می زنم

خورشید هنوز می تابد

می نویسم

نقط سر خط

اما دفترم تمام شده است

13/6/88

7

7

ابرسان های امروز

کوزه هایشان خالی است

چه شده است تورا انگار

باز جای من خالی است

سنگ کار خود کرده است

چینی لیلی شکسته است

زخم این بیماری

این تب

جز به درد تو نچشیده است

صبر کرده ام

تیمار پاهای وصله زده ام

ای ای رهگذر!

جز دل من چه کس ره گشوده است

دست تکان می دهم

پای همین تپه پای همین ریگزار

کوزه ام نشکن تاب توان ندارم

ابرسان ابم برسان

شاید این بار بیاید

13/6/88

6

6

به گیسوان عرق کرده ام نگاه می کند

دستان سرد من زیر فشار دستانش

حس عریانگری اش

انگار نیستم انگار تپش هایم را قرض کرده ام

چون تکه نانی بیات

گوشه ای از دیوار می نشینم

دیواری از ابهام های گذشته

بین زانوانم می خیزم

عجب لرزشی دارد استقامتم

انگار کسی تبر زده است

سال های پینه بسته ی تنهایی ام را

نزن ای بی وفا نزن

نشکن چینه های غرورم را ای دوست

اوار نکن بنیادم را

مگر نمی دانی

اسارت این خاک

خود انتقام می گیرد...

5

5

ابذای ثانه ها

پر از دود شده است خاطره ها

پشت به پشت

هر قدم که می گذارم

هستی ام را تکه تکه میکنم

این روزها

گنجشک ها ی هرزه زیاد شده اند

افتاب داغ تابستان هم!

اما انگار پاییزان دلم

به لب های ترک خورده ام می خند د

احتاج این روزها

از تکه سیگاری روی زمین هم تامین می شود

اگر

ریشه ات را به حراج بگذاری

حراج!حراج!

ای انسان های به خواب رفته

یادمان وجودم را

با اشک های خیسم

به حراج گذاشته ام

4

4

اسمانم اغوش تنگ دارد

ارزوی مرگ دارد

خواب راحتم این بار

حاشه های ترانه درد دارد

شور استقامتم انگار

در این شن زار تنهایی

کمر به خم دارد

چه نیاز به کشش های این حضور

چه نیاز به ماه

چه نیاز به خون

این سینه سوز اشک دارد

اهسته از کفم میرود بیرون

وصله پینه های کمرنگ عشق

ابد ابد دلتنگی

عطش عطش بی مهری

گلایه از دهر دارم

گلایه از دهر دارم

3

3

زبانم قاصر است

چشم هایم کور گوش هایم کر

چگونه بیبنم بشنوم لمس کنم

شکست غرورت را مقابلم

چگونه بمیرانم خویشتن را در سکوت

به کس نتوان گفت راز این سکوت

اخ بیکسی های فراموش شده

بازگشته ام

با پاهای سم دار

گوش های دراز

من باور کرده ام

انچه به چشم هایم عادت کردی

انچه به قلبم حکم کردی

ای اسمان دریده

اغوش بارانت کو

لذت غرق شدنت کو

سهم عاشقی من کو

همه را دفن کرده ای ایا

دیگر کدامین گریبان است که به بهانه گیرمش

کدامین منزلگاه است که خستگی در کنم

کدامین عاشقانه است که ان من باشد

اخ دلتنگی های محبوس شده

حکم رهائی تان داده شد

خاطره ها پرواز کنید

دگر به شما نیازی نیست!

دگر نه عشق نه عاشقی نه زندگی

دگر هیچ نیست

نمی توانی ای یار

نمی توانی با من خاک شوی

نمی پذیرم سهم تقسیم خود را از تو

بگذار و بگذر

این عاشقی خو بمیراندم

بگذار این عاشقی

باز شور عاشقی ات را در سینه جای دهد

29/5/88

2

2

به تو رسیدن

انتهای این جدایی

همان لحظه تداعی

همان عشق همان گدایی

نه نمی دانستم

این رسیدن این نگاه

همان تسلیم غرور مقابل عشقم بود

ندانستم این جرعه شرمندگی

هدف خط خطی هایت شود

نه نمی دانستم

شور احساس

این چنین بی گناه

اساس باورم شود

قدیم ها گفته اند :ندانستی بپرس

پرسیدم..کدام را می توان باور کرد

عشق چشم ها

یا

ایینه خیانت

به قدیم ها اضافه کرده ام

میدانی و نمی گویی

انگار این بازخواست

سال ها عقده دل خواهد شد

از اثرش پیداست

ایینه ی دق خواهد شد

کااش

رسیدن بهانه به دستت نمی داد

و این چنین

خاطره هامان را

از کف خیابان

جارو نمی کردی

کاش می دانستی

عدالت اعدام تو

نه از روی ساعت و انگشتر و دست بند است

نه از روی نگاه عاشقانه ات

بلکه از گناه عشقی

که در بطن روحم به اسارت کشیدی

31/6/88

Wednesday, September 2, 2009

1

به هیکل های غرور
زمین برهوت این دل
عزم باران داشت و
شوق خورشید
از تبعید خواست های حضور
ساکن
حس استقامت
از نبض پنجره ها
در چشم ها
خاموش
چادر های سیاهی
جاده های تباهی
روزگار از سر انگشتم
مدهوش
تاریخ را از انتها
به ابتدای معرفت
از دارهای وجدان
اویزان
12/6/88