از جایگاهت پایین بیا
سرت را از شرم نرسان به یقه ات
که من همین جا رو به رویت
دستانم را باز کرده ام
و گیسوان مخملی ام را فرش پایت
خواهشی ندارم
جز ارامش
که با نگاه تو
می شود پی فرسنگ ها دوری را کَند
جان من خسته است از این انتظار
انتظارم...انتظارم
نگاه کن مرا
و دستان من که تا افق دور بودنت
خشکید بر پیکرم
می دانی عزیز ذلم...تو را بسیار "ذوست می دارم"
تو را بسیار دوست داشتن
تنها بهانه ای است برای بخشودنت
9/5/89