Wednesday, March 31, 2010

22

چه دانی که

به سحر مژگان تو

عمری است از یاد برده ام

سپیدی گیسوانم را

چه باک از این همه تنهایی

اسوده ام از هر احساسی

هر چه است

رویای دل فریبی است

از انکار بودنش

تا عمق نبودش

چه می کند این دلتنگی

اگر بدانی

چنین نوشته شده است

و چنین باقی می ماند

چه کرده ام با خود این سال ها

که امان ندارم

لحظه ای بی سایه ی پناه تو

چه حاشایی دگر

که رسوا شدنم گوش خلق کر کرده است

و حیا به یمنش بر باد

چه از چه ها بنویسم که

تو بخوانی و هیچ از پی اش اید

این همان خود برائت است

که چه بر سرم اورده است

89/1/10

21

بوق ممتد ذهن من

استانه ی لغزشم اینک

همین خرده تکه هایی که جمع می کنی

یک روز شریان یک قلب بود

جریانی از محفل یک بوسه

یک عشق

خلاصه ای در یک نگاه بود

یک اشیانه از پر های ریخته ی یک رابطه

بدینسان است

قدر عاشقی های دنیا

یه بوق ممتد دارم در ذهن

یک ایست

یک بم بست که خانه ی اخر شده است

رود خانه ای که هوس دریا

مال او..فقط در خواب شده است

من به چه کسی تعلق داشتم

خود منی که از ان من بود

و نامن ها زیاد در من شکستند

این بوق ممتد در ذهن من

اضطراب لحظه های فراریست

که باز تقصیر کار من باشم

یا که این بار

گسست این رابطه دست من باشد

این درد پنهان

عوارض های همین دو صباح اشنایی است

که قرار است لایقش من باشم

گافی است اگر بوق ممتد ذهنم را دنبال کنی

انتهای ان شاید

اقرار گناه من باشد

89/1/6


18

بهار اینجاست...چند روزی است

خزان در دلم ...چند سالی است

بهار تولد امد....چند ساعتی است

بهار من تو کی می ایی؟

می شمارم همه برگ های خاطرات

یک برگ خالی از ته دفتر

یک دنیا حرف

دارم که بنویسم

یک دنیا اشک دارم که بریزم

اما چه فرصتی باقی مانده است

شرح دل کنم با تو

که امروز

اینجا

کنار تولدم

خزان تو را جشن گرفته ام

شرح دل کنم با تو

یک دنیا حرف

در این یک برگه ی خالی

دوسستت دارم را بنویسم

گرچه هیچ وقت نمی خوانی

عزیز دلم

تولدم را تبریک بگو

گرچه این دل سال هاست

چشم براهست

تولدش را تبریک بگو

که جای جای خاطرات

تن توست

تولدم را تبریک بگو

جا به جایش کرده ام با روز عاشقی ات

تولدم را تبریک بگو

که با تو

می شود هر روز

روز من تولد باشد

عزیز دلم

همه ی تولد هایم برای تو

گرچه ارزشی ندارد

همه ی خاطراتم برای تو

گرچه خواننده ای ندارد

تولدم را تبریک بگو

در همین برگه ی خالی

که شاید بتوان نوشت

دلم تنگ است از این سرنوشت

عزیزم

در دلت تولدم را تبریک بگو

با چشمانت بنویس که

روزی از همین روز های خاطراتمان

برگه ای جا گذاشتی

که بنویسی

عزیزم هر سال تولدت مبارک

چه کنم

این برگه سال هاست که خالی است

این دل سال هاست که زندانی است

این قلب را با یک جمله از ته دل

بخوان

که تولدم روزی است که تو بگویی

تولدت مبارک

89/1/4

20

این روز ها باورم قد یک تخم مرغ شده است

احساس بینشم را درک کرده است

و عشق

به مرحله ی اخر رسیده است

این روزها

غبارشویی از میخانه های دلم

چه زیبا شده است

چه ارامشی دارد وقتی هنوز میتوانی

یکبار دگر بخشوده شوی

این روزها

عجیب به اسمان نزدیکم

عجیب خدا را حس می کنم

این روزها چه دنیا کوچک شده است

انگار همه مرده اند

انگار روزگار دل فریب

از پشت نقاب چشمک می زند

این روزها

باورم به سان کودکی شده است امیدوار

شاید هنوز باور نکرده ام

پرواز حتمی است..

89/1/5