Wednesday, October 6, 2010

87


اتشی نقشه زنان، پوست نازکم می دراند
چرک در بطن وجودم
ترس جانم از  خواب سرما
می شکافد ،می پراند ایمان
استانه وار رد می شوی
روحم به یغما می بری
خدا را صدا می کنم
تویی که می روی
منی که می مانم
کاش درد ها زیر پوست چهره های خبیثشان
کودکی نمی کرد
کاش مستی زیر پاهایشان را نمی لرزاند
و شتاب سنگ پرانی ات
بغض در دلم نمی شکاند
خدا را صدا می کنم
تویی که رفته ای
منی که با تو امده است
14/7/89

Tuesday, October 5, 2010

86


گوشه های این چادر ِ خاکی  بگیر
بگذار چشمانم سویی به افق داشته باشد
ارامش ،بغض شده است
و هی هی پایان های نافرجام
تکرار می شوند درونم
و های های اشک های سکوت
گریبانم را تا انتها فشرده
انسان!
من از انسان بودنم بیم ندارم
من اب دیده ی بازی های کودکانه ام
دست خونی کرده ام،پا شکسته ام
قلب به اسارت برده ام
انسان!
روزها می گذرند و من هنوز به امتداد گذشته وصل شده ام
م نمی گریزد
خیال های توهم بی اساس
و چراهایی بی شمار
حتی اگر چشمانم پشت این چادر باز باشد
چشمان من گفت بیا
و تو امدی
چادر از سرم کشیدی هیهات
و نگرفتی قلب مرا که از سیلاب شرم در مقابلت
رهسپار غم هایش شد...
13/7/89