Tuesday, October 5, 2010

86


گوشه های این چادر ِ خاکی  بگیر
بگذار چشمانم سویی به افق داشته باشد
ارامش ،بغض شده است
و هی هی پایان های نافرجام
تکرار می شوند درونم
و های های اشک های سکوت
گریبانم را تا انتها فشرده
انسان!
من از انسان بودنم بیم ندارم
من اب دیده ی بازی های کودکانه ام
دست خونی کرده ام،پا شکسته ام
قلب به اسارت برده ام
انسان!
روزها می گذرند و من هنوز به امتداد گذشته وصل شده ام
م نمی گریزد
خیال های توهم بی اساس
و چراهایی بی شمار
حتی اگر چشمانم پشت این چادر باز باشد
چشمان من گفت بیا
و تو امدی
چادر از سرم کشیدی هیهات
و نگرفتی قلب مرا که از سیلاب شرم در مقابلت
رهسپار غم هایش شد...
13/7/89

1 comment:

nima said...

gahe booeedane tame khoshe sib
yad kon panjare ra
ke sokooti digar
minegarad ma ra
tame afshaneye sorkh
ghafase digare man
chador az sar berahan
fekre oryan bargir
bederakhshan ke ze ehsase javani har dam
ayene
mitabad
shere tora...