Friday, December 3, 2010

95


باز رفته ی خاطرات من
سر راه که می رفتی
دستانم را می گرفتی روی اتش
که سرمای نبودت
تنم را زیر چکمه ها ی هیکل یک مرد
دلم را تا تکه های خونین جگر
و عبور ،این درس به یاد مانده از سفر
نصیب نمی شد مرا
باز رفته ی من
ان گاه که می رفتی عشق کوران بود
و چشم ها کور
گلویم تشنه ی جرعه ابی بر لب
رود خانه ای از پَسم در گذر
باز رفته ی من
هجای منم منم در سرم
خشک می ماند تا ابد
و  روسری ِ رفت و روی ای شهر
می رود بر سرم از درد
می دانم نمی ماند
گلایه ای در سرش
باز رفته ی خاطراتم
به هنگامی که نیستی
و من بی حضورت
نگاه ها ی سایه ها بر تنم
گوشه ی چادر پاره ام
مرهم شده است
که عشق نداند
من بی کَسَم

1 comment:

Unknown said...

شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت تو از یادم
خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم،، دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم؟؟؟
چگونه میروی با این که میدانی چه تنهایم؟؟؟
خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی!!!