اسمان جور کشید سینه سپر کرد
که من
منِ امیخته با با برگ چمن
قلمم ساز شود در پس ابر
و نسیمش برود
خیز به چنگال شبش
هان ای خفته ی روز های پر نور بدان
شب اگر هست
من اهنگ شبانِ تنم از یاد نرفت
روح بشتافت سایه انداخت و زمین
از وجودم به سخن امد،من بی هنرم!
چشم بگشوده،مفتخر هست این زمین
که سخن پرورم استاد سخن بود و منش
No comments:
Post a Comment