Friday, July 9, 2010

74

وقتی ازهجوم پاییز تا لب پنجره ی دستان من

راهی است

تا اغوش باز کنی

بی ریا

و برکنی پیله های زخم های تنت را

بگذار اندکی سایه بان بی واسطه ای باشم برایت

روی سرت بگیری مرا

تا نفهمد روزگار کی تو از ان من بودی

اینک به واسطه ی همین یک قدم نزدیکی

بگذار لبخند بزنیم

و بگیریم در اغوش هم تنهایی را

و باران ببارد

بی انکه هر دو خیس شویم

1 comment:

Anonymous said...

کاش بارش باران آنگونه که من می خواستم بود تا هرگاه خواستم سایه سر کسی باشم آنچنان ببارد که هیچ چتر و سر پناهی را توان مقابله با آن نباشد ، شاید آن روز بفهمد قدر سایه سر را !!!!!
sjgh