Friday, November 26, 2010

92


سلول به سلول
حل شده است اجزای صورتت
میان دایره چشمانم
و طناب های عمیق ِلنگر ایستادگی
از دلم می کشد
تامرز جراحت
چون عشق می رسد،التیام می دهد بارها و بارها
نبود حسِ لامسه را در من
*
تو از جنس افتابی شاید
یا از جنس لباسم برتن
شاید هم پاره ای پوست روی لبان تنهایی
می بینمت،می شورد دلم
و خون درون رگ هایم
اماده اند برای تپش های دلتنگی
فاعل جمله هایم
یک روزِنبودت
یک ماه نبودِ فعل هایم
یک ثانیه نشد باورم به شک
که درونم
غوغایی است از جنس عروج
و شاهدان حاضرند بیایند
خون دهند
و قتیل شوند پاره شعر هایم
گر چه مدهوشند
مفعول های روحم
در متن حضورت
*
بار اگر هم نباشد لامسه ای،دیدنی،شنیدنی..
ایا می شود گفت رودخانه بایست!
افتاب نتاب!
یا نباش ای دلِ مدهوش از عرفان عشق!
می دانی ،می دانم
می خوانی،می خوانم
می تپی،تپیده ام!
می داری دوست گرچه نباشی
می مانم عاشق گرچه تنهایم..
6/9/89

No comments: