Wednesday, March 31, 2010

22

چه دانی که

به سحر مژگان تو

عمری است از یاد برده ام

سپیدی گیسوانم را

چه باک از این همه تنهایی

اسوده ام از هر احساسی

هر چه است

رویای دل فریبی است

از انکار بودنش

تا عمق نبودش

چه می کند این دلتنگی

اگر بدانی

چنین نوشته شده است

و چنین باقی می ماند

چه کرده ام با خود این سال ها

که امان ندارم

لحظه ای بی سایه ی پناه تو

چه حاشایی دگر

که رسوا شدنم گوش خلق کر کرده است

و حیا به یمنش بر باد

چه از چه ها بنویسم که

تو بخوانی و هیچ از پی اش اید

این همان خود برائت است

که چه بر سرم اورده است

89/1/10

No comments: