چه دانی که
به سحر مژگان تو
عمری است از یاد برده ام
سپیدی گیسوانم را
چه باک از این همه تنهایی
اسوده ام از هر احساسی
هر چه است
رویای دل فریبی است
از انکار بودنش
تا عمق نبودش
چه می کند این دلتنگی
اگر بدانی
چنین نوشته شده است
و چنین باقی می ماند
چه کرده ام با خود این سال ها
که امان ندارم
لحظه ای بی سایه ی پناه تو
چه حاشایی دگر
که رسوا شدنم گوش خلق کر کرده است
و حیا به یمنش بر باد
چه از چه ها بنویسم که
تو بخوانی و هیچ از پی اش اید
این همان خود برائت است
که چه بر سرم اورده است
89/1/10
No comments:
Post a Comment