Friday, September 4, 2009

3

3

زبانم قاصر است

چشم هایم کور گوش هایم کر

چگونه بیبنم بشنوم لمس کنم

شکست غرورت را مقابلم

چگونه بمیرانم خویشتن را در سکوت

به کس نتوان گفت راز این سکوت

اخ بیکسی های فراموش شده

بازگشته ام

با پاهای سم دار

گوش های دراز

من باور کرده ام

انچه به چشم هایم عادت کردی

انچه به قلبم حکم کردی

ای اسمان دریده

اغوش بارانت کو

لذت غرق شدنت کو

سهم عاشقی من کو

همه را دفن کرده ای ایا

دیگر کدامین گریبان است که به بهانه گیرمش

کدامین منزلگاه است که خستگی در کنم

کدامین عاشقانه است که ان من باشد

اخ دلتنگی های محبوس شده

حکم رهائی تان داده شد

خاطره ها پرواز کنید

دگر به شما نیازی نیست!

دگر نه عشق نه عاشقی نه زندگی

دگر هیچ نیست

نمی توانی ای یار

نمی توانی با من خاک شوی

نمی پذیرم سهم تقسیم خود را از تو

بگذار و بگذر

این عاشقی خو بمیراندم

بگذار این عاشقی

باز شور عاشقی ات را در سینه جای دهد

29/5/88

No comments: