عریانی تن هامان
نگذاشت حرف بزنی
این عقده که از سالیان
بر دلمان نشست
لحظه ها پشتِ هم امدند و سپردند
ما را
به در اغوش گرفتنِ دیگری
و باز نگذاشتند
بگویی که از فرطِ تنهایی
به تنم چنگ می اندازی و
روحم را با خود یکی می کنی
دم و باز دم هایت
لبانت را به هم دوخت
چشمانت را بست
تا باز نگذارند
در دنج ترین اغوش ِ دنیا
زبان بگشایی و
بگویی...این است زندگی برایم
ارامشی که از تو طلب داشتم
2/23
No comments:
Post a Comment