Friday, May 14, 2010

41

عریانی تن هامان

نگذاشت حرف بزنی

این عقده که از سالیان

بر دلمان نشست

لحظه ها پشتِ هم امدند و سپردند

ما را

به در اغوش گرفتنِ دیگری

و باز نگذاشتند

بگویی که از فرطِ تنهایی

به تنم چنگ می اندازی و

روحم را با خود یکی می کنی

دم و باز دم هایت

لبانت را به هم دوخت

چشمانت را بست

تا باز نگذارند

در دنج ترین اغوش ِ دنیا

زبان بگشایی و

بگویی...این است زندگی برایم

ارامشی که از تو طلب داشتم

2/23

No comments: